به گزارش قدس آنلاین کتاب «ساعت 16 به وقت حلب» که به اهتمام زهرا همدانی توسط سیدحسن شکری نوشته شده به تازگی از سوی نشر صاعقه روانه بازار کتاب شده خاطرات شهید همدانی در نگاه اطرافیان است و خواننده این شهید والامقام را از زاویه نگاه اطرافیان به نظاره مینشیند. بخشیهایی از این کتاب در ادامه منتشر شده است.
*رُمانهایی که شهید همدانی میخواند
گاهی پدرم درباره علایقش در جوانی، به خصوص کتاب خواندن و نوع کتابهایی که مطالعه میکردند، برای من حرف میزدند. برای من خیلی جالب بود که ایشان بیشتر طرفدار داستانهای پلیسی خارجی بودهاند. آثار آگاتا کریستی و نوولهای فدریک فورسایت را خوانده بودند؛ به خصوص کتاب روز شغال، نوشته فورسایت. در این داستان آدمکش مرموز، با نام مستعار «شغال»، اجیر میشود تا ژنرال شارل دوگل، رئیس جمهور فرانسه، را ترور کند و پلیسی نخبه و زیرک، برای شناسایی و دستگیری او، مأمور میشود. پدر، با جدی شدن مسائل اجتماعی، به مطالعه آثار ادبیات کلاسیک غرب رو میآورد. ایشان سه رمان معروف نویسنده فرانسوی، ویکتور هوگو، را بسیار پسندیده بودند؛ گوژپشت نوتردام، مردی که میخندد، بینوایان.
میگفتند: «اولین کتابی که خواندن آن مرا به شدت متحول کرد، ابوذر غفاری، با قلم نویسنده، مصری، دکتر عبدالحمید جودت السحار، با ترجمه شیوای مرحوم دکتر علی شریعتی بود. تأثیر مطالعه این کتاب در من به حدی بالا بود که از همان زمان حاضر بودم اسلحه به دست بگیرم و با رژیم طاغوت مبارزه کنم. جنگ حق و باطل، عدل و ظلم، و مفاهیمی مثل موحد و مشرک و مستضعف و مستکبر در آن کتاب بسیار زیبا به تصویر کشیده شده بود. با خواندن کتاب/ ابوذر غفاری عصر بیخبری برایم به پایان رسید و به قول مرحوم سهراب سپهری «رفتم از شهر خیالات سبک بیرون».
*فرماندهی از زیرپتو
اوایل سال 1370، نیروهای گروهک منافقین در جبل مروارید، پشت ارتفاعات آقداغ شهر قصر شیرین، مستقر شده و امنیت منطقه را برهم زده بودند. حسین همدانی، در مقام فرمانده و هماهنگکننده یگانهای موجود در منطقه، که عبارت بودند از تیپ 32 انصارالحسین و تیپ نبیاکرم و تیپ 71 روحالله، داخل شهر کلاره مستقر میشود تا عملیات کلاره را، جهت از بین بردن مقر منافقین، در 22 فروردینماه فرماندهی کند.
شب قبل از عملیات، من و حاج حسین و تعدادی از دوستان در یکی از اتاقهای یکی از ساختمانهای قدیمی و آثار باستانی شهر، به نام قلعه شیروانه، خواب بودیم. حدود ساعت 2 بامداد، یکی از بچههای اطلاعات منطقه داخل اتاق شد و سراسیمه گفت: «ستون نظامی منافقین وارد شهر شدند.» از جا پریدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. ستون نظامی بزرگی، با چراغهای روشن، در حال وارد شدن به شهر بودند.
دلشوره گرفتم و مترصد فرمان حاج حسین بودم. آقای همدانی سرش را از زیرپتو بیرون آورد و گفت: «چه خبر است شلوغش کردهاید! چند تا آرپی جیزن بفرستید سراغشان.» بعد سرش را برد زیر پتو و خوابید. بیشتر دلواپس شدم. با چند جا تماس گرفتم؛ ولی موفق نشدم کاری پیش ببرم. بچههای اطلاعات خبر آوردند که ستون تقریباً به طور کامل وارد شهر شده است. دوباره حاج حسین سرش را از زیر پتو بیرون آورد و این بار با صدای بلندتر گفت: «چه خبر است؟ گفتم که چه کار کنید.» و سرش را زیر پتو برد. کلافه شده بودم. دنبال راه فراری برای بیرون رفتن از شهر بودم. دو تا از بچهها را فرستادم تا وضعیت را خوب ارزیابی کنند. ولی بعد از مدتی کوتاه برگشتند. داشتند میخندیدند. گفتم: «چه شده؟ چرا میخندید؟» گفتند: «آن ستون نظامی ستونی از نیروهای تیپ 32 انصارالحسین بودند که راه را گم کرده و اشتباهی وارد شهر شدهاند.»
صرفنظر از آنچه رخ داد، خونسردی حاجحسین برایم خیلی جالب بود. همه ما دستپاچه شده و به شدت ترسیده بودیم. ولی حاجحسین با خیالی راحت و بدون نگرانی از زیرپتو فرماندهی میکرد.
*ماشین تشریفاتی که سردار همدانی سوار میشد
صبح زود، بین خواب و بیداری بودم که زنگ تلفن خانه خواب را از سر پراند گوشی را که برداشتم صدای آقای همدانی کاملاً هوشیارم کرد.
- آقای میرزاخانی، برادر، هنوز که خوابیدی!
- نه حاجآقا. در خدمتم. امری باشد؟
- یک کار فوری دارم. سریع با ماشین خودت را برسان منزلمان.
آن طور که حاجحسین بر سریع رفتنم تأکید کرد، با خودم گفتم: «حتماً حاج آقا کار کوچکی دارد.» به همین علت سریع لباس سادهای پوشیدم و با دمپایی سوار خودروی ژیانم شدم و به طرف خانه ایشان حرکت کردم. پنج دقیقه بعد، جلوی خانه حاجی بودم.
یک ماشین تویوتا هم داشتم که آن شب در محل کار مانده بود. همیشه حاجی را با آن خودرو آن طرف و آن طرف میبردم. ولی آن روز چون حاج حسین عجله داشت دیگر نرفتم به محل کار تا تویوتا را بیاورم. البته، خودم خجالت میکشیدم حاجی را با ژیان این طرف و آن طرف ببرم.
حاج حسین با لباس کامل نظامی، مثل همیشه، تمیز و اتوکشیده، با آن دو درجه و مدال فتحش، از درخانه بیرون آمد. محو ابهت حاج حسین بودم و با خودم فکر میکردم: «چقدر این لباس به حاج حسین میآید! خیلی زیبا شده است.» ناگهان یادم آمد که حاجی این لباسها را فقط برای جلسات رسمی میپوشد. با خودم گفتم: «وای خدای من... حالا چه کار کنم با دمپایی و ماشین ژیان؟» فکر کردم: «حاج حسین الان من را سرزنش میکند.»
سریع از ژیان پیاده شدم. حاج حسین یک نگاه به ظاهر من و دمپاییام کرد و یک نگاه به ژیان. بعد تبسمی شیرین بر لب آورد و سریع، بدون اینکه حرفی بزند، سوار ژیان شد.
- میرزاخانی جان، سریع برواستانداری. یک جلسه مهم دارم.
اسم استانداری که به گوشم رسید، عرق سردی بر پیشانیام نشست. دلم لرزید. با خودم گفتم: «خدای من، با این وضع و این ماشین چطور بروم روبهروی استانداری؟! خودم خجالت میکشم؛ وای به حال حاج حسین!» اما جالب بود که حاج حسین یک کلمه هم درباره این مسائل صحبت نکرد. من هم جرأت نکردم حرفی بزنم.
جلوی استانداری همدان، حاج حسین، قبل از اینکه پیاده شود، گفت: «میرزاخانی، من میروم جلسه و یک ساعت دیگر میآیم.»
یک ساعت بعد، دیدم حاج حسین همراه دیگر مسئولان همدان از استانداری خارج شد. هر یک از آنها به طرف خودروهای مدل بالای خود رفتند. حاج حسین هم بدون هیچ شرمندگی و خجالتی آمد و سوار ژیان شد.
در راه بازگشت، حاج حسین هیچ حرفی در این زمینه نزد. من خیلی خجالت میکشیدم. خواستم در این باره حرفی بزنم و معذرتخواهی کنم که گفت: «آقای میرزاخانی... دنیا محل گذر است. نباید به فکر دنیا باشید. ضمناً ماشین شما با همه آن ماشینها فرق میکرد. به این میگویند ماشین تشریفات!»
*دور اندیشی و آمادگی برای آینده
اولین اردوی رزمی ده روزه لشکر 27 محمد رسولالله (ص) در منطقه آبسرد دماوند در دوره فرماندهی حاج حسین همدانی برگزار شد. من هم مسئول اطلاعات لشکر بودم. مدتها بود حاجحسین به دنبال برپایی این اردو بود. یک شب حاجی من را صدا کرد و گفت: «عبدالله، با بچههای اطلاعات بیشتر کار کن و آنها را ورزیده کن. ما در آینده در سطح منطقه درگیر یک منازعه جدی خواهیم شد. باید به کمک امت پیامبر بشتابیم.» گفتم: «حاجی، من را اذیت نکن. من را سرکار نگذار.» احساس میکردم حاج حسین با من شوخی میکند ولی حاجی حالتی جدی به خودش گرفت و گفت: «شوخی نمیکنم. عبدالله، استکبار جهانی در جبههای وسیع ما را درگیر میکند. باید آماده هرگونه توطئهای باشیم.»
اندیشههای حاج حسین خیلی عمیق بود. روزی که غائله سوریه شروع شد و ایشان به سوریه رفت به دوراندیشی حاجی ایمان پیدا کردم. او ده سال پیشتر این روزها را دیده بود و خود را آماده میکرد.
*دفع فتنه با گفتوگو
اوایل آذرماه 1388 بود. سردار همدانی، طبق روال هر روز، با لباس شخصی بر ترک موتور من مینشست و به نقاط مختلف شهر سرکشی میکرد. حوالی میدان هفت تیر عدهای جوان مشغول شعار دادن بودند. سردار گوشه میدان ایستاده بود و آنها را تماشا میکرد و به نیروهای امنیتی اجازه دخالت نمیداد. ناگهان یک جوان از میان جمعیت بیرون آمد و سنگی به طرف سردار همدانی پرتاب کرد. سنگ به بدن ایشان خورد. بچههای بسیجی، که دور میدان بودند، با مشاهده این واقعه ناراحت شدند. به طرف جمعیت رفتند و ضمن متفرق کردن آنها جوان ضارب را نزد سردار همدانی آوردند. سر حاج حسین خون آمده بود. اما بلافاصله، بعد از دیدن آن جوان، گفت: «ضارب ایشان نبود.» و دستور داد او را آزاد کنند. هرچه بچهها گفتند که ما دیدیم کار ایشان بود، سردار زیر بار نرفت و بالاخره آن جوان را آزاد کردند.
بعد از دقایقی خود جوان پیش سردار همدانی آمد و گفت: «شما که دیدید من ضارب بودم؛ چرا منکر شدید؟!» سردار دقایقی با آن جوان حرف زد و مسائلی را گوشزد کرد. آن جوان هم، که معلوم بود با صحبتهای سردار کاملاً قانع شده است، از آنجا دور شد.
*دعای رهبر انقلاب برای حاج حسین همدانی
ساعت 4:30 صبح، با ماشینم جلوی خانه حاج حسین بودم و او مثل همیشه ساک به دست و آماده منتظر من بود. بعد از مصافحهای درست و حسابی، داخل ماشین نشستیم. خیلی خسته به نظر میرسید. ولی تبسم خاصی بر لبانش نقش بسته بود، گفتم: «چه شده حاج حسین؟ خوشحال و سرحالی!» نگاهی به من کرد و گفت: «چرا نباشم؟» و شروع کرد به تعریف کردن. گفت: «دیروز عصر به تهران رسیدم. در پایان مأموریتم، در سوریه، قرار بود همراه حاج قاسم سلیمانی به محضر حضرت آقا برسیم تا گزارشی از آخرین وضعیت سوریه خدمت ایشان ارائه کنم. گزارشی مفصل از آخرین وضعیت سوریه، همراه گلایه از نابهسامانیهای آنجا، آماده کرده بودم. ساعاتی بعد به اتفاق حاج قاسم به محضر حضرت آقا مشرف شدم. قلبم به شدت میتپید. دست آقا را بوسیدم و کنار ایشان نشستم. هنوز جلسه شروع نشده بود. حضرت آقا نگاه محبتآمیزی به من کردند و گفتند که آقای همدانی ما خیلی نگران شما بودیم و در این سه سالی که شما در سوریه بودید بنده هر شب برای سلامتی شما دعا میکردم. تنم لرزید و شعف خاصی در من به وجود آمد. به زور جلوی سرازیر شدن اشکم را گرفتم. باور کنید بعد از شنیدن آن جمله حضرت آقا همه خستگی سه ساله من برطرف شد. دیگر نتوانستم گزارش کامل ارائه کنم؛ یعنی نتوانستم گلایههایم را بگویم.»
*روضه ششماهه امام حسین(ع) را فراموش نکن
شهید همدانی سعی میکردند در مجلس روضه خدمتگزار باشند و اجازه نمیدادند کس دیگری خدمتگزاری کند. بعضی مراسم در منزلشان برگزار میشد.
مراسم دعای ندبه صبحهای جمعه را هم در بلوار شهید اندرزگو و در مکانی که برای هیأت رزمندگان همدان تأسیس کرده بودند راه انداختند که همچنان برقرار است. ایام فاطمیه در منزلشان مراسمی برگزار میکردند و من را به عنوان طلبه دعوت میکردند تا بالای منبر بروم. سه ساعت قبل از پرواز آخر شهید همدانی به سوریه، من تازه از حج برگشته بودم. ایشان به من تلفن کردند تا از سلامت من با خبر شوند و اخبار منا را پیگیری کردند. بعد هم فرمودند: «مراسم تاسوعا و عاشورای امسال در منزل ما یادت نرود!» عهدی داشتند و به من میفرمودند: «هر روضهای که میخوانی روضه حضرت علیاصغر (ع) را فراموش نکن!»
*ماجرای آخرین عکس سردار سلیمانی با شهید همدانی
شب پنجشنبه، یک شب قبل از شهادت حاج حسین، ما با هم بودیم. حال و هوای حاجی، آن شب، با همیشه فرق میکرد. حاج حسین همیشگی نبود. به ما گفت: «بیایید کنار هم یک عکس یادگاری بگیریم. شاید این آخرین عکس باشد که با هم میگیریم.» با این حرف حاج حسین دلم فروریخت. با خدم گفتم: «همین روزهاست که برای حاجی اتفاقی بیفتد.» ولی فکرش را نمیکردم که اینقدر زود اتفاق بیفتد و ما ایشان را اینقدر زود از دست بدهیم. (راوی سردار قاسیم سلیمانی)
*اشکهای آیتالله همدانی در فقدان حاج حسین
وقتی خبر شهادت حسین همدانی را به آیتالله العظمی نوری همدانی دادم چشمانشان پر از اشک شد و فرمودند: «نبود ایشان فقدانی عظیم است.» و شخصاً مراسمی را به یاد ایشان برگزار کردند و خودشان کنار در، به عنوان صاحب عزا، نشستند و به مردم خوشآمد گفتند. آیتالله مکارم شیرازی، مسئولان دفتر مقام معظم رهبری، آیتالله افتخاری و تعداد قابل توجهی از علما و فضلای قم هم در این مراسم یادبود شرکت کردند.
برای تهیه این کتاب میتوانید آن را از فروشگاه اینترنتی «من و کتاب» خریداری کنید.
نظر شما